زینب مولوی: این روزها، اقتصاددانان جریان اصلی[1] به نظر میرسد کمتر در پایههای مفهومی و فلسفی موضوع خود درگیرند و بیشتر در مقولات ریاضی درگیر شدهاند، با این وجود مشکلات اساسی تئوری و کاربرد از بین نخواهد رفت.مهم نیست که چطور مجدانه اقتصاددانان جریان اصلی ديدگاه تفريطي پيشينيانگاري[2]خود را دنبال میکنند، مهم این است که برخی از سوالات اساسی از مفروضات و روش در اقتصاد غیر قابل اجتناب میباشد
.
در این رابطه، تلاشهای بسیاری برای قراردادن اقتصاد کلان بر روی مبانی خرد[3]انجام گرفته است که بهطور خلاصه، روند تاریخی آن بیان میشود. از دهه 1870 تا دهه 1930، جریان اصلی علم اقتصاد در کشورهای انگلیسیزبان تقریباَ به طور کامل اقتصاد خرد بود. اصلیترین زمان اعلام تولد اقتصاد کلان، با انتشار نظریه عمومی کینز[4] رقم خورد. در زمان بحران بزرگ بیکاری 1930 امریکا، اندیشه اصلی نظریه کینز که مبنی بر شکست تقاضای کل بود، ارائه شد. کینز با ارائه راهحل خرجکردن از نوع افزایش مخارج دولت، یا کاهش مالیات سعی در کنترل شرایط داشت.
در دهه 1970مکتب کینز که بر نظریه دخالت محدود دولت هجمه وارد کرد، از زمینههای سیاست و روششناسی مورد انتقاد قرار گرفت. در زمینه سیاست، اعتقاد اقتصاد کینزی دخالت دولت در سیاستگذاری اقتصاد بود و در روششناسی، تئوریهایی که از رفتارهای جمعی حمایت میکرد، از نظر علمی سست و موقتی قلمداد شد. در ایده کاهشگرایی[5] بیان میشود که شرط لازم و کافی برای هر علمی تبیین آن از طریق بخشهای مجزا است. در این زمینه الستر[6] (1983) بیان میکند:
«سنگبنای اصلی علوم اجتماعی، یا ابتداییترین واحد تبیین، عمل فردی است که به وسیله انگیزهها و تمایلات هدایت میشود.»
همچنین،رابرت لوکاس[7] (1987) در این زمینه میگوید:
«به نظر میرسد جالبترین پیشرفتهای اخیر در اقتصاد کلان، ترکیب مجدد مسائل مجموعهای مانند تورم و چرخه تجارت در چارچوبی کلی از تئوری اقتصاد خرد باشد، است. اگر این پیشرفت موفقیتآمیز باشد، واژه «کلان» حذف خواهد شد و واژه «خرد» اضافه خواهد شد.»
این مقاله ادعا میکند که در کاهشگرایی اقتصادی و علوم دیگر تفاوتهای فاحشی وجود دارد. کاهشگرایی در علوم فیزیکی پدیدهها را در قالب اجزای اصلی آنها تببین میکند و این تقلیل به اجزا ادامه مییابد تا اینکه به ابتداییترین و پایهایترین اجزای زیراتم برسیم، یعنی به ساختار پایهای پدیده تا جایی که امکان دارد. برعکس تقلیلگرایی در علوم اجتماعی به افراد متوقف میشود. سؤال این است چرا کاهشگرایی در علوم اجتماعی را مانند علوم فیزیکی تا حد ژنهای انسانی، و سپس، اجزای زیراتم فیزیکی ادامه ندهیم؟ در حقیقت، پرچم کاهشگرایی بر دوش مبانی خرد اقتصاد و روششناسی فردگرایان است و همیشه درگیر تحلیل جزئی است. دلایل کافی برای پاسخ به سؤال مذکور وجود ندارد. بحثهای مشابهی هم در مورد تحویلگرایی تبیینی[8] مطرح شده است که تحویلگرایی از کلان به خرد و از جمع به فرد انجام میگیرد، چرا اقتصاد را به ژن و ملکول و اتم و زیراتم تقلیل ندهیم؟ در این مقاله برای جلوگیری از این استاندارد دوگانه، تحلیل چندسطحی[9] مدنظر قرار میگیرد.
تقلیلگرایی بیان میکند کل باید از طریق اجزایش تعریف شود، اما دیدگاه مخالفی وجود دارد که میگوید باید روابط بین اجزا نیز بررسی شود و این بررسی تا بینهایت روابط ادامه یابد. به عبارتی، دستورالعمل کاهشگرایی فرض میکند که در نهایت، باید به اجزای پایهای برسیم و در این نقطه تجزیه و تحلیل میتواند متوقف شود. دلیل اینکه چرا طرفداران کاهشگرایی در علوم اجتماعی، این فرض را بهطور کامل به کار نمیگیرند، بسیار پیچیده است و شاید دلیل اصلی آن درگیری میان علوم زیستی و اجتماعی در اوایل قرن بیستم باشد. این موضوع به وجود ایدئولوژی سیاسی با نام فردگرایی در علوم اجتماعی مرتبط است.
این مقاله به طور کل، به دنبال این است که چرا تقلیلگرایی در کل و در پروژه مبانی خرد شکست خورده است؟ و سعی در آزمون مقدماتی یک رویکرد جایگزین دارد.
شکست پروژه مبانی خرد و بحران نظریه جریان اصلی
نظریه جریان اصلی تلاش میکرد اقتصادها را بر مبانی خرد فردگرایی جایگذاری کند. در این طرح ممکن بود بسیاری از انواع تعاملات میان افراد به دلیل اینکه تجزیه و تحلیل آسان شود، نادیده گرفته میشود. حتی اگر تعاملات فردی در نظر گرفته شود، باز هم تنوع افراد آنقدر زیاد است که گسترش یک طرح ترکیبی با فرض تنوع عوامل فردی آسان نیست. در کل، فرض رفتار عقلایی این است که افراد تابع مطلوبیت یکسان دارند.
بنابراین، متون اقتصاد کلان از تئوری اقتصادی نئوکلاسیک[10] به تئوری تعادل عمومی[11] چرخش مییابد تا ادعای قاطعی درمورد رابطه بیکاری، دستمزدها، تورم و عرضه پول را بیان کند و تئورسینهای نئوکلاسیک را زیر سؤال ببرد.
حقیقت این است که پروژه مبانی خرد چندین سال پیش به مشکلات سخت و غیرقابل عبوری رسید و به دلیل همین مشکلات، از هم پاشید (این حقیقت به طور گسترده اشاعه نیافت). با این وجود، فرض حداکثر مطلوبیت فردی نشان میدهد که توابع تقاضای مازاد در یک اقتصاد مبادلهای میتواند هر شکلی را به خود بگیرد. بنابراین، هیچ پایهای برای این فرض که این توابع شیب روبهپایین دارند، وجود ندارد. همانطور که کایرمان[12] (1989) تصریح کرده است: «پیامدهای نئوکلاسیک تئوری تعادل عمومی ویرانگر است» و همانطور که ریزوی[13] (1994) تصریح میکند:
«مفهوم اصلی ....این است که فرض عقلانیت فردی و فرضیات دیگر در سطح خرد ایجاد میشود و هیچ راهنمایی برای تحلیل پدیدههای سطح کلان به دست نمیدهد: فرض عقلانیت یا حداکثرسازی مطلوبیت برای بحث درمورد قواعد اجتماعی کافی نیست.»
در کل، بررسی مسائل مربوط به ثبات و یگانگی نظریه تعادل عمومی نشان داده است که این تئوری در سطح جامعه ممکن است بسیار نامشخص و بیثبات باشد، مگر مفروضات خیلی قوی ساخته شوند مانند اینکه جامعه به عنوان یک کل رفتار میکند و کل جامعه یک فرد واحد است. دوباره، این ادعای کلبودن جامعه طرح مبانی خرد را تخریب میکند. هیچ توجیه رسمی قابل قبولی در برابر این مشکلات برجسته و مهم وجود ندارد. مفاهیم ثبات و یگانگیمنجر میشود تئوری تعادل عمومی متوقف شود و توسعه نیابد و پیامد اصلی آن شکستن انواع تحلیل مبتنی بر فردگرایی یا هستیشناسی اتمیسیته است.
دوسی[14] (1998) بیان میکند طرح ساخت مدلهای پویا با محتوای اقتصادی و قدرت توصیفی با تأکید صرف بر اصول پایهای عقلانیت و تفکر رقابت کامل در فرایند بازار به طور کل شکست خورده استو تلاش برای قراردادن اقتصاد کلان بر مبانی خرد نئوکلاسیک مستلزم دستان نامرئی[15] و قابلیت اساسی افراد برای محاسبه دائمی و انتخاب بسیار عقلایی است. هنوز نتایج این تلاشهای تئوریکی نشان داده نشده است، بجز یک دست فلج[16] که از همکاری سیستماتیک منظم ناتوان است حتی در مدلهای نسبتا ساده.
علاوه بر این، علیرغم رشد استناد به صلاحیت عقلایی و قدرت عوامل فردی برای پردازش اطلاعات، مطمئناً تلاش برای شرح اقتصاد کلان فقط بر پایه برخی فراعقلانیت عاملان و پایههای پیشتحلیلی (خطای قبل از انجام تحلیل) اقتصاد شکست خورده است.
بنابراین، اغراق نیست که تشکیلات اقتصادی مبانی خرد از هم پاشیده شده است. همانطور که ریزوی (1994) خاطرنشان میکند: «تئوری تعادل عمومی تا بحران دهه 1970 تقریباً مسکوت ماند تا سال 1980 که منجر به پذیرش تئوری بازی شد.»
امروزه، تئوری بازی[17] بهطور گسترده جایگزین رویکرد تعادل عمومی شده است. ریزوی (1994) بحث میکند که تئوری بازی اقتصادهای جریان اصلی را از مشکلات هستهای حفظ نمیکند:
«تئوری بازی مشکلاتی را که منجر به توقف در برنامه تحقیقی تئوری تعادل عمومی و جایگزینی به وسیله روشهای نظریه بازی شده است، حل نمیکند. به نظر میرسد این مشکلات در نظریه بازی و نظریه تعادل عمومی شاهدی مهم از این جهت است که رویکرد ساخت مفروضات عقلایی عوامل فردی به شدت ناقص است. حرکت در یک سیستم خرد عقلایی و جابهجایی در آن به نظر نمیرسد موضوع را در کل بهبود بخشد.»
بیکچیر[18] (1994)بیان میکند چیزی که در بیشتر مدلهای نظریه بازی مفقود است، تعریف بازیگران است که ظرفیتها و فرایندهای استدلال و دانش خاص آنها از شرایط بازی متفاوت است.
یکی از صاحبنظران[19] برخی نتایج اخیر در رابطه با مشکلات تصمیمگیری عقلایی را در شرایطی که تعداد محدودی از بازیگران میتوانند غیرعقلایی عمل کنند، بررسی کرد. این غیرعقلاییبودن ناشی از نادانی و بیخردی آنها نبود، بلکه گامی بود برای درنظرگرفتن این امکان که بازیگران ممکن است اطلاعات ناقص یا ظرفیت محاسباتی محدود و ناقص، درک ناقص از واقعیت، یا تردید در مورد ویژگیهای رقبا داشته باشند. مشکل در رویکرد جریان اصلی بیشتر است. بنابراین، بعد از دههها غفلت از مشکلات اطلاعات ناقص و ناهمگون، به عقلانیت محدود[20] اعتراف کردند. با ایجاد این مشکلات، تخریب پیشفرضهای ارتدوکس آغاز شد، برای مثال استاگلیتز[21](1987) بیان میکند اگر در مواردی قیمت بالا برای مشتری نشانه کیفیت کالا و خدمت باشد تجزیه و تحلیل تقاضای استاندارد و به اصطلاح قانون تقاضا لغو میشود. به عبارتی، در این دیدگاه، هرچه قسمت بالاتر باشد مشتری چنین درک میکند که کیفیت بالاست و علیرغم تابع تقاضا که تابعی نزولی است، در این جا صعودی است؛ چون با افزایش قیمت، تقاضا افزایش مییاید.
از طرفی، نفوذ نظریه آشوب[22] در اقتصادها، این ایده را ایجاد کرده است که اقتصادها با یک معیار پیشبینی صحیح و با مدلهای غیرخطی به شرایط اولیه بسیار حساسند. بنابراین، پیشبینیهای قابل اعتماد در دورههای زمانی طولانی بهطور کل غیرممکن میشود. به ویژه تئوری آشوب نشان میدهد حتی جایی که بیشترین عاملان عقلایی ساختارها و شرایط اقتصاد را به خوبی میشناسند، بازهم نمیتوانند پیشبینیهای قابل اعتماد داشته باشند.
نظریه اقتصادی جریان اصلی در حقیقت در بحران بزرگی قرار گرفته است. مرکز ثقل این نظریه کاهشگرایی است و تلاش میکند مسائل اقتصادی را بر مبنای فنون ریاضی کاربردی حل کند، و به شرح فرایندها و پیامدهای واقعی در جهان اقتصاد و دستیابی به ریشه پدیدههای اقتصادی کمتر توجه میشود. با این روش اقتصاد جریان اصلی در ایجاد فنون منسجم برای شرح پدیدههای واقعی اقتصادی شکست خورده است و اقتصادها در این نظریه یک بازی ریاضی هستند که در شرایط خاص، با قوانین دلخواه بازیگران حرکت میکنند و کفایت توصیفی این بازی و ارجاع به واقعیت در آن محدود شده است.
ماهیت و محدودیت تقلیلگرایی
تقلیلگرایی تأکید دارد که کل باید از طریق اجزای سازنده تعریف شود. بنابراین، ایده تقلیلگرایی فقط یک سطح، آن هم سطح عناصر و اجزای تشکیلدهنده را در نظر میگیرد و سطوح مختلف تجزیه و تحلی را رد میکند.
در سالهای 1870 تا 1920 کاهشگرایی در علوم اجتماعی بسیار مطرح بود و تلاش میشد حتی رفتار افراد و گروهها از طریق ویژگیهای بیولوژیک تبیین شود. در دهه 1970 تقلیلگرایی بیولوژیک در علوم امریکایی- انگلیسی بهطور قابل ملاحظهای محدود شد اما علوم اجتماعی- بیولوژیک[23] به شکل بحثبرانگیزی در این دوره مطرح شد.
کاهشگرایی با وجود محدودیتش، هنوز هم در علوم اجتماعی برجسته و مطرح است و امروزه به نظر میرسد علوم اجتماعی در شکلی خاص از روششناسی فردگرایانه قرار دارد و این ایدئولوژی ایجاد شد که علوم اجتماعی را با اصولی که از طریق افراد، ویژگیها و اهداف و عقایدشان قابل توضیح است، میتوان شناخت. بنابراین، در دیدگاه اجتماعی – اقتصادی[24]، برای تجزیه و تحلیل پدیدههای اقتصادی باید به ویژگیهای افراد و روابط بین آنها توجه کرد و این دیدگاه بر پایهریزی اقتصاد کلان بر روی پایههای اقتصاد خرد تأکید دارد.
مفهوم «ظهور»
ایده «ظهور[25]» پیشینه محرزی در زیست شناسی و سیستمهای دیگر دارد و در اقتصاد پیدایش اندکی دارد. ظهور به این ایده برمیگردد که خواص جدید که ممکن است در سیستمهای پیچیده و ترکیبی ظهور کند، در عناصر ریز سطح پایین تر و اجزای سیستم بهطور مجزا وجود ندارد. این رویکرد معمولاً در نقد کاهشگرایی مطرح است. در این رویکرد بیان میشود وقتی اجزا تبدیل به کل شد، خواص و ویژگیهایی جدید در آن ظهور مییابد که در اجزای سازنده موجود نبوده است.
پائول فیرابند[26]، یکی از فلاسفه علم، مثال مفیدی را ارائه داده است. ارتباط بین حرکت مولکولها، در یک سطح و مفهوم دما، در سطح دیگر را در نظر بگیرید. فیرابند اثبات کرد که هرچند مفهوم دما میتواند در ارتباط با مکانیک آماری و حرکت مولکولها باشد، اما نظریه جنبشی و ویژگیهای ماده تغییر حال داده نمیتواند توسط مفهوم صرف دما توضیح داده شود.
مثالی در قواعد روشهای جامعهشناسی که در اواخر قرن نوزدهم به وسیله امیل دورکهیم[27] نوشته شده، وجود دارد (هرچند او خودش از کلمه ظهور استفاده نکرد):
«سختی برنز نه در مس، و نه قلع وجود دارد و نه در سربی که برای شکلدادن به آن استفاده شده است، که همه اینها اجرام نرم و چکشخوارند. سختی، از ترکیب آنها ناشی میشود. آبگونپذیری آب، نگهدارندگی آن و دیگر خواص آن در دو گازی که آن را تشکیل دادهاند وجود ندارد بلکه در ماده پیچیدهای که از ترکیب آنها به وجود میآید وجود دارد. اجازه دهید ما این اصل را به جامعهشناسی تعمیم دهیم. اگر، آنطور که به ما اثبات شده است، این ترکیب یگانه، که هر جامعهای را تشکیل میدهد، منجر به پدیده جدیدی متفاوت از آنهایی تک تک وجود داشتند، میتوان گفت واقعیتهایی در جامعه هست که در افراد آن نیست.»
لوئیس فری ریچاردسون[28] (1992) هواشناس مقاله معروفی نوشت که نشان میداد باد هیچ مسیر و سرعت خاصی ندارد. باد یک جریان آشفته از پیچشهای کوچک است: اتمها در جهتهای مختلف و با سرعتهای متفاوت حرکت میکنند. همچنین، سرعت و مسیر باد خواص یک سیستم بسیار پیچیدهتر از پیچشهای کوچک را دارد. جک کوهن و ایان استوارت[29] پرسیدند: آیا اتمهای کربن سیاه هستند یا اتمهای سولفور زرد هستند؟ نه:
«رنگها از بین رفته و حتی به شکل پنهان و ابتدایی نیز در اتم که ترکیبی از سولفور است وجود ندارد. در اتمهایی که از آنها مواد شیمیایی ساخته شده، ساختار تجمعی ماده نور را در طول موج مرجح انعکاس میدهد. طول موجهایی که رنگ را تعیین میکنند. در ماده مرکب و اجزای آن متفاوت است.»
همچنین مفهوم خودساماندهی در سیستمهای پیچیده با مفهوم ظهور در ارتباط است. الیا پریگوگینگ و ایزابل استنجرز[30] (1984) ایده نظم در بینظمی را در گذشته ارائه دادند. آنها نشان دادند که نظم و ساختار میتواند از طریق تعامل عناصری مانند سلولها و ملکولها به وجود بیاید.
به طورکلی، همانطور که تونی لاوسون[31] (1997) توضیح داد: در یک نهاد یا پدیده ظهور حاصل شده است اگر از حداقل یک سطح پایینتر به وجود آمده باشد با این شرط که به وسیله خواص سطح پایینتر قابل پیشبینی نباشد. به علاوه همانطور که مارگارت آرچر[32] (1995) بیان کرد:
«آنچه تفاوت اقشار را توجیهپذیر میکند و بنابر آن استفاده از اصطلاحات «میکرو» و «ماکرو» برای توصیف ارتباط آنها را معنادار میکند، وجود خواص نوظهور وابسته به دومی و نه اولی است، حتی اگر «ماکرو» با جزئیات فراوانی از «میکرو» درست شده باشند.»
پیدایش مفهوم «ظهور»
مفهوم ظهور شاید در «دیالیکتیک[33]» جورج هگل[34] به همراه ایده تبدیل کمیت به کیفیت پیشبینی شده بود. فیلسوف آگوست کنت[35] از خواص غیرقابل تقلیل نوشت: جامعه بیش از یک سطح هندسی است که بتوان مانند سطوح هندسی آن را به خطوط یا یک نقطه را به چند خط تجزیه کرد. جان استوارت میل، پیشتر به نظریه ظهور اشاره کرده است. برای مورگان[36]، ویژگی غیرافزودنی سیستمهای پیچیده باید شامل تغییر از استعاره مکانیکی به ارگانیک باشد. وقتی یک سازمان از مجموعهای از عناصر تشکیل شده است، این سازمان خواصی دارد که با دانش پیشین از عناصر دریافته نمیشود.
یکی از معدود اقتصاددانانی که به مفهوم ظهور در دوره بین دو جنگ جهانی توجه داشت، اقتصاددان نهادی جان ای هابسون[37] بود. هابسون در متن کوتاهی نوشت: تکامل پدیدهها چیز تازه غیرقابل پیشبینی را به روندهای تاریخی اضافه میکند.
برخلاف مورگان و هابسون، ایده ظهور به صورت گسترده در فاز تقلیلی انگلیسی-آمریکایی در دوره بعد از جنگ فرورفته بود. کارل پوپر[38] و همکاران ایده خواص نوظهور را مدتها بعد از جنگ جهانی دوم دوباره مطرح کردند. همانطور که پوپر اظهار کرد: «ما در جهان تازگیهای در حال پیدایش زندگی میکنیم. تازگی که به عنوان یک قانون کاملاً قابل تقلیل به مراحل قبلی خودش نیست».
وجود ویژگیهای نوظهور در هر مرحله به این معناست که مفاهیم در آن رده نمیتوانند کاملآ به پدیدهای در مرحله پایینتر کاهش یابند. فیلسوفان روی باسکار، آرتور کاستلر، آلفرد وایتهد[39] و دیگران پیشنهاد داده بودند که حقیقت شامل سلسله مراتب چندمرحلهای است. وجود ویژگیهای نوظهور در هر مرحله به این معناست که مفاهیم در آن رده نمیتواند کاملآ به پدیدهای در مرحله پایینتر کاهش یابند. همانطور که ارنست مایر زیستشناس گفت:
«سیستمها در هر سطح از سلسلهمراتب دو ویژگی دارند. آنها به صورت یک کل عمل میکنند (اگر آنها به عنوان یک نهاد همگن بودند)، و ویژگیهای آنها (نه حتی در تئوری) نمیتوانند از دانش کامل اجزا، به طور جداگانه و یا در ترکیبات جزئی دیگر استنباط شود. به عبارت دیگر، وقتی چنین سیستمهایی از اجزایی تشکیل میشوند، ویژگیهای جدیدی از کل جدید ظاهر میشوند که با دانش اجزا قابل پیشبینی نیستند. شاید دو تا از جالبترین ویژگیهای کل جدید این است که آنها میتوانند خود بخشی از یک سیستم حتی بالاتر باشند و این که آنها میتوانند بر ویژگی عناصر در سطوح پایینتر اثر بگذارند ( علیت نزولی)... .»
به طور قطع، به رسمیت شناختن اهمیت ظهور، بیاعتباری شدید تقلیلگرایی را نشان میدهد. وقتی که ما یک ارگانیسم (موجود زنده) را به اتمها و ذرات بنیادین تقسیم کنیم همه چیزهایی که ویژگیهایی سیستم زنده هستند را از دست میدهیم.
یک مثال واضح در اقتصاد که به وسیله جان کی گالبرایت، اقتصاددان نهادی مطرح شده است میتواند تأثیر تبلیغات و مد در تقویت ترجیحات اشخاص باشد. این واقعیت وجود دارد که ساختارها و عناصر در یک سطح میتوانند متفاوت با آنهایی که در سطوح پایینتر هستند، باشند. هرچند کاهشگرایی هم در زیستشناسی و هم در علوم اجتماعی هنوز غالب است.
ظهور به نظریه آشوب پیوند زده شده بود. با کار بر روی سیستمهای ریاضی غیرخطی، نظریهپردازان آشوب نشان دادند که تغییرات بسیار کوچک در پارامترهای حیاتی و تعیینکننده میتواند منجر به پیامدهای چشمگیر شود که به عنوان «اثر پروانهای[40]» شناخته میشود. که ایده آن این است که پروانهای که امروز هوا را در پکن به جنبش درمی آورد میتواند ماه بعد طوفان را به نیویورک انتقال دهد.
نظریه آشوب بیان میکند که تازگیهای نوظهور ممکن است از جبر سیستمهای غیرخطی برخیزد. بر این اساس، حتی اگر ما پایه و اساس معادله حاکم بر سیستم را بدانیم ضرورتاً قادر نخواهیم بود با اعتماد خروجیها را پیشبینی کنیم. برآورد «شرایط اولیه[41]» هرگز نمیتواند به اندازه کافی دقیق باشد. در نتیجه میتوان مشاهده کرد که سیستم خواصی دارد که قابل تقلیل به قسمتهای سازنده آن نیستند. بنابراین، نظریه آشوب این ایده را که علم تا حد زیادی بر پایه پیشبینی و تقلیلگرایی است تضعیف کرد. به علاوه این میتواند مفهوم «ظهور» را تقویت کند.
نظریههای ظهور و علیت رو به پایین در انتقاد به روششناختی فردگرایی استفاده میشود و از ایده کاهشگرایی که اقتصاد کلان تنها میتواند بر پایه «مبانی خرد» بنا شود، نیز انتقاد میکند. اگر سیستمهای اجتماعی_ اقتصادی خواص نوظهور دارند _ کاملاً قابل توضیح از طریق عناصر سازنده سطح پایه هستند _ پس ایده شناخت رفتار کلان سیستمهای اجتماعی- اقتصادی در اصطلاح اشخاص و اعمال شخصی (روششناختی فردگرایی)یا، به در اصطلاحات از فرضیات اقتصاد خرد، درآمیخته هستند (که این فرض نادرست است).
نهادگرایی و اقتصاد کلان
در اینجا با پیدایش مفهوم «ظهور»، خودمختاری نسبی اقتصاد کلان و ایده کارایی مجموع میتواند از نو مطرح شود. مدتها پیش این ایده بهطور جزئی به وسیله اقتصاددان نهادی آمریکایی مطرح شده بود. در نطق ریاست جمهوری 1924 به انجمن اقتصاد آمریکا، اقتصاددان نهادی میشل[42] مطرح کرد که اقتصاد نیاز دارد که با نظریه رفتار شخصی آغاز شود اما با مشاهدات آماری «پدیدههای جمعی[43]» تکمیل و بررسی شود. میشل ادامه داد: اقتصاددانان کمّی به دلیل رفتار استاندارد نهادها و در نتیجه تسهیل روندهای آماری، علاقه خاصی به مشکلات نهادی دارند.
میشل و همکارانش در اداره ملی تحقیقات اقتصاد آمریکا در دهههای 1920 و 1930 نقش حیاتی را در توسعه حسابداری درآمد ملی ایفا کردند و اظهار داشتند که مجموع پدیده اقتصاد کلان (جدای از اجزای آن) حقانیت هستیشناسی و تجربی دارد. این تهاجم مهم علیه کاهشگرایی در اقتصاد، فضا را برای انقلاب کینزی مهیا کرد.
در دفاع از رویکرد میشل علیه انتقادها به کاهشگرایی وینینگ[44] بحت بیان کرد که:
«ما مسلماً نیاز داریم که رفتار و عملکردهای موجودیت کل بتواند به طور کامل و جامع در مفهوم انگیزشهای رفتاری افرادی که به صورت جزئی در این کل هستند، توضیح داده شود، اما ممکن است که کل موجودیتی جدا از اجزای تشکیلدهنده خودش و ویژگیهای رفتاری آنها داشته باشد که از طریق ویژگیهای رفتاری اجزا قابل استنباط نیست.»
در اینجا وینینگ نهادگرا، ندانسته به مفهوم خواص نوظهور اشاره کرد.
نهادگرایی سنتی، نهادها را در ارتباط با عادات فردی در نظر گرفته است. در واقع در نهادگرایی سنتی[45] یک نهاد به عنوان «روش فکر یا اندیشه کردن برای موفقیت و بقا که در عادات و رسوم گروهها و فرهنگ مردم جاگیر و نهادینه شده است» تعریف میکند.
عادات و رسوم هم به وسیله نهادها تقویت میشوند و هم نهادها را تقویت میکنند. در این چرخه دوجانبه ارتباط، نهادها گرایش به تقویت و در نتیجه انتقال ویژگیهای مهمشان در طول زمان دارند. به علاوه، نهادها نقش ضروری را در ارائه چارچوب شناختی برای تفسیر مفهوم دادهها و به وجود آوردن عادات و رویههای فکری برای تبدیل اطلاعات به دانش مفید، ایفا میکند.
کارکرد نهادیشده سازمانها به این معناست که در اقتصاد کلان نظم و ثبات نسبی در کنار گوناگونی و تنوع در سطح اقتصاد خرد تقویت شده است. از قضا، با فرض دادههای فردی، پروژههای مبانی خرد در اقتصادهای ارتدوکس (سنتی)، به طور معمول باید در نظر گرفته شوند. مفهوم یک نهاد، اگر به درستی بهکار گرفته شود به عینیت فرافردی ساختگی و یکسانی عوامل فردی اشاره نمیکند، بلکه به مفهوم نظم اجتماعی- اقتصادی اشاره میکند که نه بر علیه بلکه به دلیل تنوع در سطح خرد به وجود آمده است. بدون چنین تنوع خردی، توسعه تکاملی فرآیندی نظم را ثبات بخشد، وجود نخواهد داشت.
بهطور کلی نهادها شکاف مفهومی اصلی بین اقتصاد و جامعه را پر کردهاند. نهاد همزمان فعالیتهای انسانها را تشکیل میدهند و از فعالیتهای انسانها تشکیل میشوند. انتخاب نهادهابه عنوان واحدهای تحلیل ضرورتاً به این معنا نیست که نقش افراد تسلیم سلطه نهاد شده است. هردوی افراد و نهاد یکدیگر را شکل میدهند. جان کامونوز[46] (1934) نهادگرا بیان کرد که:
«گاهی به نظر میرسد یک نهاد قابل تشبیه به یک ساختمان است، به نوعی چارچوبی از قوانین و تنظیمات که افراد در آن مانند ساکنان عمل میکنند. گاهی هم به نظر میرسد منظور از «رفتار» خود ساکنان هستند.»
وبلن[47] (1919) از نهادها را به عنوان «عادات معین و مشترک تفکر در عمومیت مردم» تعریف میکند. به هر حال، همانطور که خود کامن نتیجه گرفت، ایده رویکرد سنتی نهادگرایی این است عادت رفتاری و ساختار نهادی را به شکل به هم پیچیده متقابل و تقویتکننده متقابل میبیند و هر دو جنبه مربوط به کل تصویر است. تأکید دوجنبهای به هردوی عوامل و سازمان، مورد نیاز است. چیزی که قابل توجه است تغییرناپذیری نسبی و خودتقویتی شخصیت نهاد است: برای درک توسعه اقتصادی-اجتماعی به عنوان دورههای مشخص نهادی از دورههای بحران و توسعه، این واقعیت که معمولاً نهادها درجهای از تغییرناپذیری را در یک دوره زمانی بلندمدت به تصویر میکشند و ممکن است بادوامتر و پایاتر از افراد باشند، علتی است که نهادها را بهجای انسانها به عنوان واحد پایه در نظر بگیرم. از این جهت نهاد یک «سازه اجتماعی باثبات» است. در نتیجه نهادها میتوانند به عنوان واحد تحلیل و یک موجودیت در نظر گرفته شوند. در مقابل این ایده، در جریان اصلی علم اقتصاد، افراد به عنوان واحدهای تحلیل کاهشناپذیر در نظر گرفته میشوند.
به هرحال، پیشنهاد ارائهشده کلگرایی خام نیست. دقیقاً همانطور که نهادها نمیتوانند بهطور مناسب در مفهوم اشخاص تعریف شوند، افراد هم نمیتوانند دقیقاً تحتمفهوم نهاد تعریف شوند. خوشبختانه رویکرد سطح بالای دیگری هم در نظریههای اجتماعی و فلسفه وجود دارد که بر تأثیر متقابل ساختاریافته بخشها با کلها تأکید میکند و از توضیحات یک سطحی اجتناب میکند.
نتیجه گیری
متون نظری خواص نوظهور سیستمهای پیچیده این ایده قدیمی نهادگرایانه را که اقتصاد میتواند و باید در سطوح مختلف تحلیل شود، حمایت میکند. بین «خرد» و «کلان» فاصله مشخصی وجود دارد. بدون کاهش دادن اولی به دومی یا برعکس. مفهموم نهاد پل مفهومی اصلی را بین دو سطح تحلیل ایجاد میکند. این پل دنیای اقتصاد خرد اشخاص را به محیط اقتصاد کلان مرتبط میکند.
پیشنهاد در اینجا این است که تلاش برای درک اقتصادها بر پایههای خرد فاقد عمومیت است. بنابراین کینزیها و نهادگرایان اقتصاد کلان سریعاً آن را رها کردند. در اینجا، پیشنهاد این است که یک تحلیل چندسطح مطرح شود که در آن نهادها به عنوان پدیدههایی که از مجموع اجزای خرد تشکیل شدهاند و خواص نوظهوری در ترکیب آنها ایجاد شده است، پلی میان مبانی خرد اقتصادی و اقتصاد کلان ایجاد میکند. برای تحلیل اقتصاد کلان نه تنها تحلیل مبانی خرد اقتصاد در سطح افراد، رفتارها، عقاید و انگیزههاشان نیاز است، شناخت نهادها که مجموعهای از افراد هستند و خواص نوظهوری جدای از خواص مبانی خرد دارند، لازم است. به علاوه نهادها اجزای سیستمهای کلانها با خواص نوظهوری هستند که این خواص الزاماً در خود نهادها هم موجود نیست.
[1]. اقتصاد جریان اصلییا متداول (Mainstream economics) یا اقتصاد ارتدوکس که بیشتر با پیوند میان عقلانیت، فردگرایی و تعادل سروکار دارد، در مقابل اقتصاد دیگراندیش (Heterodox economics) که رادیکال است و با پیوند میان نهادها، تاریخ و ساختار اجتماعی سروکار دارد، قرار میگیرد.
[2]. Priorist
این دیدگاه بیان میکند اقتصاددانان بر اصول و مبانی که از قبل طراحی شده است، پایدارند و این اصول قابل تغییر نیست فقط تحلیلها با توجه به شرایط تغییر میکند.
[3]. Micro foundations
[4]. General Theory by John Maynard Keynes
[5]. Reductionism
[6]. Jon Elster
[7]. Robert Lucas
[8]. Explanatory reduction
[9]. Multiple levels of analysis
[10]. Neoclassical economic theory
[11]. General equilibrium theory
[12]. Donald Katzner
[13]. Abu Turab Rizvi
[14]. Dosi
[15]. Invisible hand
[16]. Crippled hand
[17]. Game theory
[18]. Bicchieri
[19]. Varoufakis (1990)
[20]. Bounded rationality
[21]. Stiglitz
[22]. Chaos theory
[23]. Socio-biology
[24]. Socio-economic
[25]. Emergence
[26]. Paul Feyerabend
[27]. Emile Durkheim
[28]. Lewis Fry Richardson
[29]. Jack Cohen and Ian Stewart
[30]. Ilya Prigogine & Isabelle Stengers
[31].Tony Lawson
[32]. Margaret Archer
[33]. Dialectic
[34]. GeorgHege
[35]. Auguste Comte
[36]. C. Lloyd Morgan
[37]. John A. Hobson
[38]. Karl Popper
[39]. Roy Bhas kar, Arthur Koestl er, Alfred Whitehead
[40]. Butterfly effect
[41]. Initial conditions
[42]. Wesley Mitchell
[43]. Mass phenomena
[44]. Vining
[45]. Old institutionalism
[46]. John Commons
[47]. Veblen